مشهد/نون خشکی/فروش بچه

شش سالم بود (سال ۱۳۸۱)

پدر یک پیکان وانت سفید دست دو خریده بود و با خانواده عموی بزرگه زدیم به دل جاده

جمعا ۹ نفر بودیم، من کوچیکترین نوه از سمت پدری و مادری بودم

وانت باربند بلند داشت و با حصیر روش و دورش را پوشانده بودند یک کفتر(کبوتر) حسین (پسرعمو) با خودش آورده بود که حرم رهایش کنه که گرما زده شده بود و عقبی ها را مورد عنایت قرار داده بود، گاهی عقب که بودم از بوی فضولات زور توی دلم مینشست.مادر میگفت نمیشه چیزی گفت، مهمان و همسفر ما هستند و کفتر نذر شده هستش، دندون رو جیگر بگذار میرسیم، اصلا برو جلو پهلو (کنار) بابات

محمود، محمود(پدرم)

محــــــــمــــــود

بچه شاش داره یکجای وایسا

مردها جلو مینشستن (بابا و عمو و پسرعمو که نوجوان بود).

منو به زور کنار دست چپشون جا دادان، صد کیلومتریکخ طی کردیم، فرق سرم نقش کنسول را داشت.

پدر جوان بود و حوصله بچه داری نداشت، اینو خوب می‌دونستم. یعنی خوب بهم فهمونده بودند.

یک حرف دوبار زده نمیشد! بار دوم با تو گوشی بود که قشنگ بره تو گوشت

با این که سرم و پهلوم درد گرفته بود و مثل چوب خشک شده بودم بین درب و پدر، اصلا دم نزدم

طبس برای نماز ایستادن و همون موقع رفتم عقب وانت جا گرفتم واسه خودم، گوشه اتاق،پشت شیشه خیلی خوبه جاش، ویو جاده را داری و تکون ماشین کمتره و میتونی سرت را به بدنه تکیه بدی و کمی بخوابی

همین ها را از آن سفر جاده ای از یزد تا مشهد به یاد دارم.

-خودت میدونی عزیزی همین که میگریزی

فاطمه (دختر عمو،نوجوان) گاهی این ترانه(آهنگی از امید) را برام می‌خوند و من خجالت می‌کشیدم و فرار میکردم از دستش، نمی‌دونم دقیقا خجالت بود یا اینکه اذیتم می‌کرد یا نه!!

حرم

تا سالها سفر مشهد و زیارت رفتن جزو تنها تفریحات خانواده ما بود، به یاد دارم هشت سال پیاپی هر تابستانش مقصدمون مشهد بود.

صبح

ظهر

شب

کله سحر

حرم، حرم ، حرم و باز هم حـــرم

دریغ از یک اسباب بازی، پارک و سرسره و شهربازی که پیشکشون باشه.

بگذریم (گاهی به خودم میگمرشاید اگر من هم جای اونها بودم بهتر عمل نمی‌کردم!)

نمکی

نون خشکی / فروش بچه

در این که بچگی تخس بودم جا شکی وجود نداره! نمیدونم اون روز چه تخمی سوزونده بودم که مستحق این مجازات بودم.

همگی پیاده توی راه حرم بودیم، زن ها جلوتر و مردها عقب تر راه میرفتیم.

-اگر بدی کنی میفروشمت !

در همین حین یک پیرمرد با یک گاری دستی که نون خشک میخرید اطرافمان ظاهر شد.

-حاجی بچه میخری؟

پیرمرد با دستهای زحمتکشی و زمختش توی موهام را نگاه کرد وارسیم کرد که سالم باشم

-۲۰۰ تومن

-خوبه، خیرش ببینی

یکی ۲۰۰ تومنی پاره گذاشت کف دست پدر

پدر، عمو و پسر عمو که داشت به من میخندید از من در حالی که آن پیرمرد ساعد دستم را محکم گرفته بود از من دور میشدن

بغضم گرفته بود اما اصلا صدام در نمیومد

میخواستم ولی نمی‌تونستم

این چند ثانیه که منو رها کردند و رفتن اندازه یک عمر برایم گذشت

نه اونها برنگشتن!!

من با گریه مادرم را صدا میزدم که اصلا حواسش به این ماجراها نبود و با زن ها ۵۰ متر جلوتر می‌رفتن.

پیرمرد با وجود گریه‌ام منا رها نکرد، مادر اومد و گفت بچه‌ام را ول کن چرا گرفتیش؟؟؟

-باباش بهم فروخته

دویستی را پس دادند و بغل مادر شدم و تا آخر اون روز لام تا کام حرف نزدم.

پ.ن : تصویر متعلق به مردی هستش که بالای رود کارون به ماهی‌ها نان خشک می‌دهد.

پاسخ بگذارید:

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

پاربرگ سایت