نوشته های وبلاگ

مشهد/نون خشکی/فروش بچه

نمکی

شش سالم بود (سال ۱۳۸۱) پدر یک پیکان وانت سفید دست دو خریده بود و با خانواده عموی بزرگه زدیم به دل جاده جمعا ۹ نفر بودیم، من کوچیکترین نوه از سمت پدری و مادری بودم وانت باربند بلند داشت و با حصیر روش و دورش را پوشانده بودند یک کفتر(کبوتر) حسین (پسرعمو) با خودش آورده بود که حرم رهایش کنه که گرما زده شده بود و عقبی ها را مورد عنایت قرار داده بود، گاهی عقب که بودم از

ادامه مطلب

شروع، اولین پست وبلاگ

شروع وبلاگ نویسی

وقتی شروع می شود تمام شدنش نه به دست توست نه به پای هیچ کس نوشته می شود سیگار را که روشن میکنی مثل بوی بد زندگی تا ته  تمامش کن آن قدر ساکت است که تا غروب را تا به سپیده بپیوندم خواب هیچ حشره ای برهم نمی خورد

ادامه مطلب

پاربرگ سایت